روزی از این روزها

 

 

 

دیدید کسایی رو که به یه امام زاده یا نمیدونم یه جای مقدس اعتقاد دارن

وقتی از مسیرش رد میشن حتما میرن به اونجا سر میزنن

و عرض ادب و ارادت میکنن؟

این بچه ما از این مکانها زیاد داره ، یکیش این زنجیره ِ

هر زمان، حالا به هر دلیلی گذر ما به اینجا بیافته حتما باید بره یه تابی به این زنجیر بده…

 

 

انگاری نذر ِ حتما باید اداء کنه…

 

بگذریم ،هوس هندونه کرده ، رفتیم فروشگاه گفت واسم میخری؟

تو نگاش یه چیزی بود نشد بگم نه.

خریدم،به عشق خوردنش تا خونه پرواز کرد…

 

 

از خواب بیدار شده بودم هوا ابری بود ،یه چشم غره به خدا رفتیم که بابا بیخیال دوباره شروع نکن به باریدن

آقا حالا غر نزن کی بزن،

نمیدونم من خیلی بر حق بودم یا خدا خسته از غرای من ، بهر حال هوا آفتابی شد.

حدودای ساعت دو ،بعد از ناهار زدیم بیرون با فسقلی

تا پنج عصر ، برگشتیم خونه دوتاییمون جنازه بودیم

 

 

از درو دیوار بالا میرفت

 

 

یه خانواده هم با بچه هاشون اومده بودن ، دختر بزرگه شروع کرد با من حرف زدن ،

 واسه مامانش توضیح دادم که

ببخشید من دلم میخواد باهاش حرف بزنم اما من سوئدی بلد نیستم،

باور کنید مادر ِ ده بار بهش گفت این خانم سوئدی بلد نیست ، دوباره میومد یه چیزی میگفت!!!!

واقعا تصمیم گرفتم برم یاد بگیرم …

арбузарбузарбузарбузарбуз

 بچه مونُ جمع کردیم رفتیم کنار دریاچه یا به قول کسرا خونهء دریاچه!!!! 

یکم نون برده بودیم به مرغابیا غذا بدیم، دوتا بودن، مکافات داشتیم.

میگفت این یکی نخوره ، اون یکی بخوره ! میگم مامان خوب گناه داره دوتاشون بخورن،

بعد از کلی فلسفه بافی در باب حقوق حیوانات و مهر و محبت و…قبول کرده.

حالا دعوااااااا که نه، الان نوبت این بود ،چرا اون خورد؟!

یا این گناه داره اون همش میخوره…

همون قدر هم که الان شما متوجه این و اون میشید منم اون لحظه متوجه میشدم!

 

 

اوضاعی بود.

البته من آخرش متوجه شدم با اون یکی که سرش سبزه بهتره(نره دیگه)

امان از دست این مردا کلا فقط میگن جنس مااااااا… 

кубиккубиккубиккубиккубик

من نمیدونم این ظریب هوشی این بچه به کی رفته؟

از اینور سکو آب بر میداشت…

 

 

میریخت اونور! میگم چراااا ؟میگه اونور بهتره…

 

 

این عکسا هم آخرین عکسایی ِ که از سطلش موجود ِ،

کمتر از سی ثانیه دراز کشیدم تا بلند شدم گفتم کو سطلت؟

گفت نیست؟میگم ینی چی نیست؟طلبکار میگه ، میگم نیست دیگه ِ  ِ  ِ 

سطل بیچاره غرق شد و به ابدیت پیوست…

 

زبونم بچسبه به سقف دهنم ،گفتم میخوای با بابا مهدی حرف بزنی مثل پریشب، میگه بریم خونه شون،

حالا بغض کرده که بریم خونشووووووووون

با پاستیل و بستنی و هر آنچه که فکر کنید آروم شده

فعلا که بخیر گذشته، تا بعد

                                           خدایا شکرت به خاطر امروز