برگی از زندگی

 

 

 

امروز دوباره پسر کوچولوی من به ترس خودش غلبه کرد و اومد استخر

هوراااااااااااااا، بزن اون دست قشنگه رووووو….

از صبح با بابایی طبق روال هر یکشنبه با هم بودن 

 

 

با هم بازی کردن ،دوچرخه سواری کردن ، از آخرین روزای آفتابی لذت بردن

دراژه خورده ،خلاصه کلی شیطونی و بازیگوشی

 

 

بابایی میگه از حمام اومده بیرون میگه:عزیز شدم!!!!

شما عزیز بودی آقااااااااا

دورت بگردم مامانم،قربونت برم عزیزم

ناهار خورده، لباس پوشیدیم رفتیم استخر 

 

 

بازم اولش یه کم ترسید، اما کم کم آروم شد،گاهی بغل من گاهی بغل باباش.

اما آخراش تقریبا بدون کمک من و باباش

روی پله استخر(همون که قرار بود سری قبل پای من برسه بهش که نرسید!!!)راه میرفت

اما نیست آبش یکم سرد ِ باعث میشد ترسش بیشتر شه

اینا هواشونم که سرده، یه چی بگم بخندین سشوارشون هم باد سرد میزنه کلا

با سرد جمله سازی میکنن…

اما در کل خیلی خوب بود حتی منم استرس کمتری داشتم 

دیروزمون هم خوب گذشت با هم رفتیم تو یکی از خیابونای خیلی قشنگ شهر قدم زدیم

 

 

یه جماعتی لب آب نشسته بودن

 

 

خلاصه با حال بود ،همه بیخیال، خوشحال هر کی واسه خودش میچرخید ما هم واسه خودمووووون

روز خوب و آرومی بود.

این روزا یکم کسرا استرس داره گاهی بهانه میگیره، نق میزنه

از خونه خیلی سخت میاد بیرون ، اما وقتی میاد خیلی حالش بهتر میشه.

باید سعی کنم انگیزه بیرون اومدنشُ بیشتر کنم

یکمم بی دلیل عصبانیه این دیگه خیلی نکته است….

                                                                         خدایا خودت بهش آرامش بده