فاجعه بود

 

 

 

امروز پنجشنبه ۲۴ اکتبر ِ ،ششمین روز از مهد رفتن کسرا

یکی از بدترین روزای عمرم.

وحشتناک بود!

از اون روزایی که به هیچ صراطی مستقیم نبود و منم مریض بودم

همون درد کوفتیه همیشگی(چشم مامان تصمیم دارم در اولین فرصت برم دکتر و…)

از دیروز میدونستم قراره بریم کتابخونه،از قبل با کسرا صحبت کرده بودم،کاملا آمادش کرده بودم

اما نمیدونم دوباره چرا اینکارا رو میکرد؟

یه مسیر طولانی رو قرار بود راه بریم،نمی اومد،میگفت خسته شدم!

کالسکه آورده بودن،میگفت نه! تو کالسکه نمیشینم،باید بغلم کنی

اینقدر نق زد اینقدر گریه کرد…

باید از خیابون رد میشدیم وقتی مونیکا ازش میخواست تو صف وایسه قبول نمیکرد

واسه خودش میرفت

اوووووووووووووووووووووووووووووو

من یه چیزی میگم شما یه جیزی میشنوید!

وقتی تو کتابخونه خواستم کلاه و کاپشنشُ در بیارم شروع کرد جیغ زدن

با کلاهُ کاپشن اومد تو!!!!!!

چرا؟ چون نمیخواست کاری که باید انجام میداد رو انجام بده!

چون میخواست متفاوت باشه!

چون نظم پذیر نیست!

چون یادنگرفته بود که نظم چیه!

موقع ناهار هر چی مونیکا گفت کسرا باید سر میز بشینی،هر چی من گفتم

انگار نه انگار و تمام لحظه هایی که کسرا

جلوی تلویزیون غذا خورده بود یا میرفت تو حیاط کنار گربه ها غذا میخورد مثل نوار از جلوی 

چشمم رد شد!

وقتی سر کوچکترین اسباب بازی با بچه ها دعوا میکرد

بعض میکردم 

 تو دلم هم واسه خودم هم واسه کسرا گریه میکردم 

چون مقصرم.

چون من بخاطر خودخواهی خودم  بخاطر راحتی خودم این عادتای بد غذایی

و رفتاری رو به این بچه یاد دادم و بهش منتقل کردم!

یک بچه لوس ، یه بچه وابسته ، یه بچه بی نظم،یک بچه جمع گریز…

چرا کسرا فقط با یه تعداد آدم محدود راحت ِ؟؟

چرا دوست نداره با همسن و سالیاش بازی کنه

چون اونا به حرفش همیشه گوش میدن ،چون همیشه حرف حرف کسرا بوده!

و حالا این بچه تو این جامعه (تازه سوئد فوق العاده جامعه بدون خشونتی ِ ) داره له میشه!

نمیتونه دوام بیاره!

 من بد تربیتش کردم

خیلی بد….

امروز به بدترین شکل ممکن گذشت،به چند دلیل; از مهد رفتیم بیرون و

کسرا میبایست صبور باشه اما نبود!

مدت زمان بیشتری تو مهد بودیم ، باید با بچه ها غذا می خوردیم اما کسرا اینکار رو هم بلد نبود!

و از همه بدتر پروسه توالت رفتن کسرا که اضطراب مهد بهش دامن زد و باعث شد

بیش از ۷ ساعت دستشوییشُ نگه داره!!!

 واین یعنی اعصاب داغون من، یعنی بیقراری کسرا و…

بردم تو دستشویی همه جا رو نشونش دادم واسش توضیح دادم که اینجا

هیچ فرقی با بقیه دستشویی ها نداره

چند دقیقه ای با هم اونجا موندیم و اومدیم بیرون اما حاضر نشد بره کارشُ انجام بده!

شاید یه روز بر ِ اما امروز که نرفت…

خلاصه هر مادری یه روز فاجعه آمیز تو زندگیش داره که واسه من تا به امروز،

۲۴ اکتبر ِ

 

                                                                                  چی بگم خدایااااا؟؟؟؟!!!

                                                                                            شکرت