نقاشی پسرک

 

Caillou escribiendo

 

 

چند روز پیش خانمی مهمون ما بودن که از كسرا خواستن نقاشي بكشه تا بفرستن  واسه دوستشون.

البته من متوجه نشدن رشته دوستشون دقیقا چیه!اما هر چی که هست میتونن بر اساس نقاشي بچه ها

احساسات  و اینکه  چی ذهنشون میگذره رو حدس بزنن!

البته كلا درجریانید که  كسرا ميونه خوبي با نقاشي و مداد نداره

ولي بعد از كلي خواهش وبازي بازي، نتيجه اين شد كه ميبينيد

 

 

 

يه خونه كه سقف داره، ماماني به رنگ قرمز(چون مامانم اين رنگُ دوس داره) و بابا آبي رنگ.

خورشيد و آقا كسرايي كه رو سقف خونه است.

وحالا تحليل دوست متخصصمون:

احساس امنيت ميكنه تو خونه، خورشيد نماد باباشِ كه نشون ميده باباش واسش خيلي مهمه، مامانشُ دوس داره،

نقاشي نشون ميده كه تو خونه خيلي بهش توجه ميشه،

خودشُ بالاي خونه كشيده چون دوس داره آدم ها و محيط اطرافشُ از بالا ببينه، دوس داره تصميم گيرنده باشه و چون

مجبوره قدشُ بلند كنه واسه ديدن خيلي چيزا، دوس داره زودتر بزرگ شه ٠٠٠

حالا اون خانم روانشناس از اونور دنيا ميگه لطفا واسه صبحانه خوردن و كاراي شخصيش بهش اصرار نكنيد

قیافه من و باباش اینجوری بودتعجبیعنی در این حد که تو نقاشیش اینُ نشون داده! این معضل صبحانه تا ابد و دهر با ما هست.

​در كل همه چي نرمال و عادي، فقط یه موضوع کوچیک كه كسرا تك رنگ استفاده ميكنه

که به نظر اون خانم چیز مهمی نیستزیبا

اما از مهد کودک بگم که اوضاع خیلی آروم نیست!

چند روز پیش بردمش مهد( با کلی غرغر که نمیخوام برم) یه گوشه وایستادم ببینم چیه!

دیدم الکساندر یکی از بچه های مهد داره به بقیه میگه که با کسرا بازی نکنن!

یکی از مربی ها هم متوجه شد اما اصلا به روی خودش نیاورد! در واقع کار خاصی نمیتونست بکنه!

دیدم اینجوری که نمیشه ! با مربیش صحبت کردم که الان چند روزه کسرا میگه من دوس ندارم بیام مهد، الان متجه شدم چرا!!!!

شما نباید اجازه بدید بچه های بقیه رو اذیت کنن و… این وسط  اشکای من بود که میاومد!

گفتم باید این شرایطُ عوض کنی!!! نظر مربی این بود که خوب هر کسی حق داره با هر کی دوس داره بازی کنه!

داد زدم آره ولی اجازه نداره به بقیه بگه با کسرا بازی کنن یا نه!

بنده خدا دست و پاشُ گم کرده بود و گفت اوکی شما آروم باش من میرم درستش میکنم!

رفت بچه ها رو گروه گروه کرد و همه با هم شروع کردن بازی کردن و منم با خیال نسبتا راحت اومدم خونه!

امروز که بعد از دو روز بردمش مهد ،مونیکا(همه کاره مهد خنده) اومد و گفت شنیدم اینجوری شده ، من خیلی ناراحتم شدم و

با مامان بابای اون بچه ها هم صحبت کردم و امیدوارم دیگه این مشکل پیش نیاد و چقدر خوبه که تو

با ما حرف میزنی و ما میفهمیم که باید بیشتر توجه کنیم و… قیافه منم اینجوری بودخندونک گفتم قربون شمااااا خیلی چاکریم

امیدوارم دیگه از این دست مشکلات سر راهش قرار نگیره

 

 

 

ﺍﻣﺸﺐ ﻏﻢ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﻭ ﭘﺮﯾﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺳﺎﻝ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻓﻼﻥ ﻣﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﻓﻨﺎ ﺭﻓﺖ ﻧﺨﻮﺭ

ﺟﺎﻥ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﺍﺳﺖ .

ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﻫﻮﺷﯿﺪ …. ؟

ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﺑﭙﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﺮﻗﺼﯿﺪ ﻭ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺳﺮ ﻫﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ .

ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ "ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ".

ﻧﻪ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻩ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ

"ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ"

ﺳﺮ ﺁﻥ ﺳﻔﺮﻩ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﯾﺘﯿﻢ ﺍﺳﺖ

"ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ"

"ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ". . . 

 

آخرین روزای تابستونتون غرق در شادی