تنهایی

 

 

 

شنبه اصولا روزکسرا و بابایی  ِ .

میرن بیرون ، باهم دوری میزنن ، گشتی اینور و اونور و برمیگردن خونه.

بیشتر هدف خسته شدن و البته سرگرم کردن کسراست اما معمولا بابایی بیشتر خسته میشه.

این ُ شواهد نشون میدن ، هم اکنون بابایی خوابه وکسرا با تمام قدرت در حال بالا و پایین پریدن.

معمولا اوقات خوشی را میگذرانند که دو مزیت دارد اول اینکه مادر بینوای خانه اندک زمانی

را بدون سر و صدا سپری میکند و دوم در بهبود روابط فی مابین پدر و پسر بسیار تاثیر گذار است.

 

 

اما هر چقدر هم که من و بابایی واسه کسرا وقت بذاریم

باز هم احساس میکنم کسرا تنهاست و میشه این ُ از کارای کوچیکی که میکنه فهمید؛

صدای چند تا بچه از تو راهرو میاد دوتا دختر حدودا 4 یا 5 ساله

که به زبان شیرین و غیر قابل فهم (فعلا برای ما) سوئدی حرف میزنن و به نظر میاد اصلا دوست

ندارن کسی رو شریک بازیشون بکنن و کسرا هم این موضوع ُ زود متوجه میشه.

اما شانسش امتحان میکنه ، اسباب بازیاش پهن میکنه دم در تا شاید اونا

وسوسه شن بیان باهاش بازی کنن اما متاسفانه جواب نمیده !

 بجه ها ترجیح میدن تو خونه به بازیشون ادامه بدن و

کسرا میمون  ِ و تنهاییش…

 

 

 

   

                                              پروردگارا آنچه در طاقت ما نیست را بر دوش ما مگذار…