روزگارمان…

 

kitty cat smiley 011

اینروزا خیلی درگیر مهد کسرام!

گاهی خوبه گاهی نه!

با بابایی تصمیم گرفتیم یه روز درمیونش کنیم یه روز بابایی یه روز من،سه شنبه نوبت من

بود و چهارشنبه قرار بود با باباش بره

اما چون بابایی کار داشت، چهارشنبه هم من رفتم باور کنید سه شنبه منُ دیوانه کرد

اما چهارشنبه خیلی بچه خوبی بوووود!

با خودم گفتم ای شااااانس!

به قول یکی از دوستام که الان آمریکاست میگفت پیشونی بخوری به سنگ مستراح!

این فسقلی از اونجا که همه کاراش یه روز درمیونه خوب بودنش هم یه روز

در میونه حالا شانس من روزایی که نوبت باباش ِ خوبه!!!!!!!

سه شنبه اشک منُ در آورد ، اما چهارشنبه عالی بود!

سه شنبه ، وقتی مونیکا حرف میزد چون کسرا متوجه حرفش نمیشد،

شروع کرد به صداهای عجیب و غریب در آوردن و مونیکا دائم

مجبور میشد بگه "هیس" ، این قضیه هم منُ اذیت میکرد هم کسرا رو چون کسرا متوجه

محبتهای کلامی مونیکا نمیشد و فقط همین عکس العملاشُ میدید!

بنابراین تو ذهنش نتیجه میگرفت مونیکا منُ دوست نداره

موقع ناهار هم که وامصیبتا پا میشد و میچرخید و..

تصمیم گرفتم با مونیکا صحبت کنم و بگم کسرا رو بفرسته با بچه های

زیر سه سال،که کم کم یاد بگیره ! یا هینجا باشه با قوانین راحت تر.

تصمیم گرفتم این دو تا راه حل رو بدم ببینم تجربه مونیکا چی میگه

مونیکا اصلا موافق طبقه پایین رفتن کسرا نبود و زمانیکه من از تفاوت فرهنگ غذاییمون با سوئدیا  گفتم 

 مثلا ما تو ایران حتی گاهی حتی رو زمین میشینیم و غذا میخوریم یا اینکه

ما با قاشق غذا میخوریم و…

کلی تعجب کرد،می پرسید ینی بزرگترها هم با قاشق غذا میخورن!انگار این کار و مریخیا میکنن!

گفتم خوب آره مگه چیه؟

خلاصه تا حدودی بعضی رفتار های کسرا رو قبول کرد

اما گفت واسه من یه چیزی عجیبه که موقع غذا پامیشه میره!

گفتم اوکی قدم به قدم درستش میکنیم.

نهایتا پیشنهاد مونیکا این بود که کسرا طبقه بالا بمونه اما آزادتر باشه

دوست نداشت به داستان گوش بده اوکی،زودتر از همه از سر میز بلند شه عب نداره

اما باید غذاشُ تموم کنه،قوانین کوچیک و راحت!

تا حدودی امیدوارکننده است و میخوام بهش کمک کنم این کارای کوجیک رو حتما انجام بده.

دو تا موضوع از سَم واسه کسرا مضرتر ِ یکی زور گفتن بهش، یکی محبت بی حد و

حساب ،این دو تا مسئله کسرا رو سردرگرم

میکنه .باید باهاش خیلی معمولی رفتار کنم، که خوب این واسم یکم سخته

البته فک میکنم واسه همه مادرای احساسی ایرانی سخته!

یادمه مامانم همیشه دعوام میکرد میگفت نیم ساعت باهاش حرف نزن تا بفهمه ناراحتی!

اما تا میاومد میگفت مامان ببین میخندم منم میخندیدم و موضوع فراموش میشد!

اما باید یادبگیرم متعادلتر باشم نه خیلی دعوا کنم داد و هوار راه بندازم نه خیلی ناز و نوازش

تا ببینینم خدا چی میخواد!

ممنون از همتون که هستید 

 

بارالاها

دستانم خالی است ودلم غرق در آرزو تو یاری رسانم باش