من و مهد و کسرا و این روزا


 

 

 

 


 
همیشه همینجور بودم !
مامانم که میگه به بابات رفتی!!
وقتی حجم کارم زیاد باشه یا چالش پیش روم بزرگ باشه مغزم قفل میکنه!
اصلا نمیفهمم از کجا باید شروع کنم یا چجوری باید شروع کنم!
اصلا باید چیکار کنم!
حالا میخواد این کار شستن یه عالمه ظرف باشه،میخواد پدیده ای به اسم مهاجرت باشه!
منفعل میشم!
یادمه یه بار خییییییلی مهمون داشتم ، بنده گان خدا تمام ظرفا رو هم شستن باور کنید تا 
سه روز نمیدونستم باید از کجا شروع به جمع کردن و جا دادن تو کابینت کنم،
تا اینکه مامانم به دادم رسید!
درست مثل روزای اولی که اومدم سوئد همه چی اینقدر تازه بود اینقدر 
جدید بود که هنگ کرده بودم تا دوماه!
اصلا نمیفهمیدم باید چیکار کنم چی باید یادبگیرم ،از کجا باید شروع کنم ،
 از خودم میپرسیدم من اینجا چیکار میکنم!
و وقتی نتونی فکر کنی و فقط سعی کنی بری جلو مسلما ظریب اشتباهتم میره بالا!
اتفاقی که اوایل واسم اوفتاد ،اما کم کم خودمُ جمع کردم!
الان هم دقیقا واسه مهد کسرا همین مشکل رو دارم، اینقدر حجم این موضوع 
از لحاظ فکری و جسمی زیاده که اصلا نمیفهمم الان باید
چیکار کنم کدوم قسمتشُ درست کنم!
وابستگی کسرا رو به خودم کم کنم؟ یادش بدم مستقل باشه؟
غذا خوردنشُ درست کنم؟قوانین مهد رو باهاش تمرین کنم!؟
خلاصه پاااک موندیم اندر گل ! 
مادری هم دم دست نیست که به فریادمان برسد،البته دایم میگه نگران نباش من میام اما واقعیت اینه 
که تا اون برسه اونم با این حال مریضش، یا مشکل حل شده یا ما کلا بیخیال مهد شدیم!
باید یه چند روزی از بیرون بهش نگاه کنم ،باید خیلی فکرکنم!
باید برنامه ریزی کنیم...
اووو چقدر کار دارم!
بعله دیگه اینچوریاست کسراجان ،چند سال بعد اینا رو خوندی بفهم من چقدر دلم میخواست بهترین
رو واست فراهم کنم اما اگه کم شد یا نشد در جریان باش اوضاع چجوری بود!
بگذریم
چند روز پیش تصمیم گرفتم گوشیمُ ببرم تو مهد چندتا عکس هم از اونجا بگیرم.
عاشق این تیکه های خونه سازی شدی!
اولش که دیدمشون گفتم یا خدا یکی از اینا بخوره تو سر بچه ها که هیچی! کار تمومه!
اما وقتی رفتیم باهاشون بازی کنیم دیدم نه خیلی سبکن!

 


 
 اینجا هم اتاق غذا خوریشونه
جاییکه من وارد نشده دست و دلم میلرزه!
این قسمتُ با کمد جدا کردن ،بچه ها بعد از ناهار اینجا استراحت میکنن!
کتاب مبخونن،بازی میکنن

 


 
اینا هم همون دایناسورای معروفی که همیشه سرشون دعواست !
شیطونه میگه برم واسش بخرم قال قضیه کنده شه ! اما میترسم دیگه خیلی لوووووس شه!
یه جایی باید یادبگیره...

 


 
انواع و اقسام ماشینهای آنش نشانی و پلیس و ...هم هست که آقا کسرا 
باهاشون حسابی سرگرم میشه

 


 
معمولا روزامون اینجوری و اینجا میگذره گاهی خوب و شاد و با خنده
گاهی هم...
نباید سخت بگیرم،باید اشتباهاتشُ دوست داشته باشم و
 با خودم بگم اون فقط یه بچه سه ساله است!
کسرا فقط سه سالشه!کسرا فقط سه سالشه...
اگه الان بگم داره چیکار میکنه همه تون از ترس سکته میکنین من برم به دادش برسم!

 
 خدایا خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم