عکس…

 

 

عکسای آتلیه رو دوست ندارم،عکسایی که فقط زرق و برق دارن

بدون روح، بدون حس زندگی

ژستها،قالبهای خالی هستن که تو رو تو اونا جا دادن

دستتُ بذار اینجا،سرتُ بچرخون،اونجا رو نگاه کن… 

ویترینی واسه نمایش ، نمایشی که قراره نشون بده ما خیلی خوشحالیم،

خیلی خوشگلیم ، خیلی خوشتیپیــــــــــــــــم…

اما عکسای یهویی واسه خودش دنیاییه،حرفها داره ،میتونی ساعتها بشینی بهشون نگاه کنی

بخندی ،یاد اون خاطره بیافتی بگی "آخی یادش بخیر…"

کسرا از این ،به قول من عکسای یهویی خیلی داره .

اما این عکس یه چیز ِ دیگه است،واسه من البته!

حرفها داره،از دنیای یه پسر کوچولوی سه ساله هر زمان که نگاش میکنم لذت میبرم.

 با هم رفته بودیم دانشگاه بابایی ،موقع برگشت تو ترم ازش گرفتم.

با اون دست چپ کوچولوش بازی که میکنه دلم غش میره،

یادم یه بار یه خانم سوئدی بهمون گفت،خیلی پسرتون خوشگل،کسرا که کلاشُ

در آورد گفت مخصوصا با این موهــــــــــــــا…

 

 

 

 

دیشب مهمون داشتیم آقا کسرا از ساعت۶تا۱۲ شب که مهمونامون داشتن میرفتن خواب 

تشریف داشتن،

من که رفتم گرفتم خوابیدم ، رسما  آبا و اجداد باباشُ تا صبح جلوی چشمش

ردیف کرده…

الانم باید بریم جایی ،آقایون دوتایی خوابن برم ببینم حریفشون میشم!

                                               خدایا تو خدایی کن میدانم ،من بندگی هم بلد نیستم…