ای که از کوچه …

 

 

 

صبح یک شنبه از خواب پاشی و ببینی برف داره میاد اونم چه جـــــــــــــــــور!

هم خوشحال میشی هم دلت میگیره

اما مهترین کاری که میکنی به نظر من بر میگردی تو تخت و می ری زیر پتــــــــــــــــــــو

و از پنجره بارییدنشُ نگاه میکنی…

بارش برف که کمتر شد سه تایی رفتیم آدم برفی درست کردیم

همین جلوی خونه..

 

 

تمام هنر خودمون خرج کردیم و آخرش این شد!

 

 

الان اینجا اگه به دست راست آقا کسرا دقت کنید داره بدن آدم برفی رو میتراشه ،خرابش کنه!

نمیدونم چرا اما انگار اصلا دوسش نداشت! حس میکردم به آدم برفی

حسودی میکرد!! میشه؟

بهر دلیل که بود ، باعث اوقات تلخیمون شد حسابــــــــــــــــی.

آخه حس بدی بود وگرنه که آدم برفی مهم نبود!

حس اینکه چرا کسرا این احساس بدُ نسبت به آدم برفی داره و

اینجوری میخواد خرابش کن ِ ،ناراحتم کرد!

من هیچ زمان کسرا رو با بچه دیگه ای مقایسه نکرده بودم، یا اصلا به بچه دیگه ای هیچ توجه

خاصی نشون نداده بودم ،چرا اینقدر از بودن آدم برفی ناراحت بود موندم والا!

بگذریم شاید موقتیه!شایداقتضای سنش باشه،اولین بار بود آدم برفی

میدید بچه ام،شاید واسه همین بود!

 اومدیم تو ،بعد از چند دقیقه جویدن همدیگه، خوب شدیم ُ به زندگی ادامه دادیم…

 

                                                                               

    

بند حوله مامانی، یه پدر خلاق ، یه پسر بازیگوش نتیجه میشه این بازی!

پریدن از رو طناب ، ارتفاع طناب هم هر از گاهی بیشتر میشه…

 

 

 میشه زمستون باشه،هوا سرد باشه،شبا طولانی باشن و

ما کاردستی درست نکنیم ! نمیشه دیگه…

 

  

 

با هم رفتیم دوش گرفتیم تازگیا میخواد خودش سر خودشُ بشوره خوب این غیر ممکنه!

تا من دست میزنم میگه خودم خودم …

دیگه از بس گفته خودم مونیکا هم این کلمه رو یاد گرفته!

ازحموم اومده داره به بدنش روغن میزنه

بازم خودش خودش …

 

 

قربون صورتت برم مامانم!

اگه الان بابام بود  اون ضرب المثل معروف در مورد بچه سوسک و مادرشُ تعریف میکرد،شنیدین!؟

بچه سوسکه از دیوار میرفته بالا مادرش میگه قربون پاهای بلوریت برم مادر!!!

عجیب حکایت الان من ِ …

 

totalgifs.com boneco-de-neve gif gif 33.gif 

 

 

امروز رفتم مهد دنبالش،مونیکا میگفت از صبح نتونستم به کسرا بگم 

یه نقاشی بکشه،بگه دوست داره بابانوئل چی واسش بیاره

  بهش بگو که بکشه ،پیکاسو کوچولو رو نشوندیم به نقاشی کشیدن!

 آمبولانس  سفارش دادن!

گوشیم نبود از نقاشی مثلا آمبولانسش عکس بگیرم!

اما چهارتا چرخ و تخت بیمارشُ کشیده بود!

از پریروز که برف باریده آقا یادگرفته پنجره رو باز میکنه برفایی که لای پنجره مونده رو برمیداره میخوره!

امروز که رفتم دنبالش رسما با دست بر میداشت میخورد

نمیذاشتم ،دستشُ میگرفتم ،دیدم داره از صخره ها میره  بالا

بعله! رفته اون بالا که دست من بهش نرسه با خیال راحت بشینه برف بخوره

 

 

لابد تو دلشم بهم میخندیده!بهش گفتم شب دیدم سرفه میکنی،باید شربت بخوری

گفت من جیغ میزنم!گفتم بزن اگه مریض شی باید بخوری… 

نکنه آهنش کمه یخ میخوره!؟!

 

 

 این بیست و چهار ساعته گذشته اینقدر اتفاقات جور واجور افتاد که فک

میکنم یک هفته گذشته نه ۲۴ساعت!

                  ولی خدا رو شکر با همه خوب و بدش به سلامت و بخیر گذشت