کسرای من درگذر ِ این روزها…

 

این مطلب، سیصد وهفتاد و سومین مطلبیه که واست مینویسم

دوست داشتم زمانیکه مطلب سیصد و شصت و پنجمُ (۳۶۵) واست مینویسم بیام  و بگم که 

وبلاگت الان یکساله شده اما اون مطلب همزمان شد با مریضیم و کلا فراموش کردم.

شرمنده ، با یه تاخیر کوچولو یکساله شدن وبلاگت مبارک پسرمniniweblog.com

البته ما کبیسه حساب نکردیم دیگه …نیشخند

امروز وقتی با هم دوتای رفته بودیم بیرون و داشتم نیگات میکردم دیدم چقدر دلم واسه

این لحظه ها و روزا تنگ خواهد شد،کاش میشد بعضی روزا رو نگه داشت

یا حداقل کاش روزای خوب طولانی تر بودن

اما حیف …

دیروز وقتی لباسی رو که پنج ماه پیش ، دو سایز بزرگتر از سایز اونموقت

خریده بودم ُ پوشیدی و دیدم دقیقا اندازت شده یه لحظه ترسیدم، واقعا داری بزرگ میشیا مورچه من.

خدایا به تو میسپارمشtotalgifs.com flores-pequenas gif gif color-changing-flower.gif

heart clipart graphicsامروز مادر و پسرونه رفتیم گردش صبحگاهی heart clipart graphics

 

 

فقط۱۰ دقیقه دوچرخه سواری کرد این فسقلی ،بقیه راهُ من مجبور شدم دوچرخه رو بکشم

و آقا از در و دیوار و درخت بالا  رفت 

 

 

divider-158.gif 

 

یه در قدیمی مانند، افتاده بود وسط آب، تو تخیلاتش تصور میکرد اون

یه قایق و سعی داشت با چوب از وسط آب نجاتش بده!

به منم میگفت مامان بیا قایقُ نجات بدیم!

سعی کردیم اما نشد،به گِل نشسته بود…

 

 

چند روز پیش از مونیکا پرسیدم اینجا چجوریه! دعوت بچه ها از همدیگه متداول ِ؟

این کارو میکنن یا نه؟که مونیکا گفت آره اتفاقا فلانی و فلانی شماره تلفن گرفتن از همدیگه حتی

به هم زنگ میزنن و…

در مورد دعوت از الکساندر ازش پرسیدم گفت آره خیلی خیلی فکر خوبیه 

و من امروز به مامان الکساندر میگم و شمارشُ میگیرم واست.

فردا که با لوئیس حرف زدم گفت اتفاقا لوئیزا (مامان الکساندر)خیلی استقبال کرده و شماره رو داده.

تماس گرفتم با لوئیزا و دعوتشون کردم ، تو ساختمان کنار ما زندگی میکنن ،خونشون نزدیک ماست.

خیلی خوشحال شد  ، با هم قرار گذاشتیم

و امروز شنبه ۱۵ فوریه ساعت پنج اولین دوست رسمی آقا کسرا تشریف آوردن خونه ما.

کسرا از صبح خیلی خوشحال بود،ازم خواست کمکش کنم اتاقشُ تمیز کنه و….

همه چی هم خیلی خوب پیش رفت ،کلی از خونمون تعریف کرد خیلی دختر راحت و صمیمی بود

و الکساندر خیلی بچه آروم و منطقی.

در مجموع همه چی خوب بود فقط یکی دو جا کسرا با وجود تمام صحبتای من،  واسه

برداشتن ماشین آتش نشانیش و دوچرخه اش گریه کرد.

اما در کل خیلی بهتر از اونچیزی بود که فکرشُ میکردم ، ولی متاسفانه موضوع زبان ،همچنان

مشکل ساز بود و  کسرا رو ناراحت میکرد و باعث میشد گاهی عکس العمل بد نشون بده.

نمیدونم چرا نمیتونم کسرا رو متقاعد کنم با بقیه فارسی حرف بزنه!

اصلا با الکساندر حرف نمیزد و حسم بهم میگه  این چالشیه که کسرا تو مهد هم باهاش خیلی درگیره.

باید باهاش بیشتر حرف بزنم.

خدا خودت کمکش کنه…