آخرین دقایق از این هفته

 

 teddy9.gif

 

چند هفته پیش بابایی بعد از اینکه کسرا رو رسونده بود مهد بهم زنگ زد و گفت امروز یه خانم ایرانی

با بچه اشون اومدن طبقه پایین(زیر سه سال) ، مختصری با بابای حرف زده

 گفته که خیلی سوئدی نمیتونه حرف بزنه ، انگلیسی هم بلد نیست

ناراحت بوده ،نمیدونسته باید چیکار کنه از قوانین مهد سر در نمیآورده،

کسی هم بهش چیزی نمیگفته و کمکش نمیداده و …

عصر که میرفتم دنبال کسرا با اریکا مسئول طبقه پایین صحبت کردم که یکم هوای این خانمهرو داشته

باشه و بهش کمک کنه،از دولتی سر این آقا زاده که بنده یک ماه به راه مهد بودم

همه میشناسن ما رو و رومونُ زمین نمیندازن دیگه !niniweblog.com

گفت اوکی باهاش حرف میزنم!

خلاصه ما دیگه خانمه رو ندیدیم تا چند روز پیش اریکا منُ دیده ،با یه بچه بغلش ، میگه میشه

باهاش فارسی حرف بزنیبلکم آروم بگیره؟

لینا دختر همون خانم ایرانی بود که واسه اولین روز تنها مونده بود مهد!

کلی باهاش حرف زدم و آروم گرفت و رفتم.

دوباره امروز دیدم وااااای صدای گریه اش میاد ، رفتم پیشش باهاش حرف زدم ،آروم شد،

تا من رومُ کردم اون ور با اریکا حرف زدم ،زد زیرگریه ، حالا مگه آروم میشد!

دیگه بهم اعتماد نداشت …

خیلی نگرانش شدم ،از بس گریه کرد بالا آورد به اریکا گفتم زنگ بزن مامانش…

اریکا حرف جالبی زد گفت ،زمانیکه مادر با عجله بچه رو بذاره و بره ، بچه احساس میکنه

مادر داره ازش فرار میکنه، اما هر چه بیشتر کنارش بمونی تا به محیط اعتماد کنه

بچه راحت تر جدا میشه.

مطمئنا مادری که از بچه با گریه جدا میشه هم خیلی عذاب میکشه

اما میدونم شرایط خانمه خیلی سخته و مجبوره تنهایی خیلی مسائلُ سرو سامون بده

خدا بهش کمک کنه.

امروز تولد الکساندر بود و کسرا به فارسی بهش میگفت تولدت مبارک، اما اون طفلک که متوجه نمیشد

این فسقلی هم شاکی میشد.

کلی واسه مولین توضیح دادم اگه کسرا اینُ گفت بفهمین لطفا منظورش چیه !

واقعا چه معضلی شده این زبان!niniweblog.com

 

موقع برگشت گفت لباس نمیپوشم گفتم اوکی هر جور راحتی،

به قول مولین شاید این فسقلی  کلا خون گرمه!

 

 

بدو رفت سمت خونه!  دید نه واقعا سرده!

برگشت،داشت میلرزید…

 

 

وسط راه بساط پهن کردیم لباس پوشیده و راه افتادیم

 

 

مسیر 7 دقیقه ای تا خونه رو به تمام مقدساتم ما در 57 دقیقه میایم!!!

کار خاصی هم نمیکنه ،از این سنگ میره بالا،از اون شیب میاد پایین

از این درخت آویزون میشه

از هر سوراخی هم که فکرشُ کنید میخواد سر دربیاره!niniweblog.com

میبینید عجب گرفتاری شدیم ما.

مامان الکساندر ،لوئیزا میگفت من الکساندرُ بردم دکتر ببینم گوشاش مشکل ندارن!

آخه هر چی من میگفتم انگار نه انگار ! فک کنم منم باید کسرا رو ببرم!

هر چی میگم مامانم من خسته ام بریم خونه،نمیگه تو با منی یا با این گربه که داره رد میشه….

 

خدا آن حس غریبیست که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ می دزدد

سکوتت را آرام می گوید: کنارت هستم ای تنها…1

                                                                         خدایا تنهام نذار.       

                                                                      تو لحظه های قشنگتون ما رو هم دعا کنید

 

———————————–

1 – http://www.eshghe-asemone.blogfa.com/