رسیدیم سر خط…

 

 

 

سفر شعر جدایی ، سفر آغاز غربت ، نگاه سرد جاده ، پر ِ از راز غربت

سفر یعنی گسستن دل بریدن

چه سخت است این گسستن

چه سخت است این من و این جمله بی "ما"…. 

 

سلام

سلام پسر کوچولو ِ دوست داشتنی من،خوبی مامانم ،خوبی عزیزم؟

سه هفته رفته بودیم ایران.

سه هفته ای که اونقدر عجیب گذشت که وقتی به سوئد فکرمیکردم اصلا یادم نمیاومد 

کجا بود، چه شکلی بود، من اونجا چیکار میکرد…!؟

شاید اصلا خواب دیدم سوئد بودم!

تو اینقدر خوشحال بودی از دیدن بابا مهدیت ، اینقدر خوشحال بودی از بودن تو جمع خانواده ها که گاهی

روزی صد بار شک میکردم ، شک میکردم به خودم، تصمیمم، رفتنم…

اما زمانیکه اینجا از هواپیما پیاده شدم ، یه نفس عمیـــــــــــــق، یه باد تو موهــــــــــــــــام…

دلم واست تنگ شده بود گوتنبرگ عزیز و دوست داشتنی من ، واسه آرامشت، واسه طراوتت

واسه تمیزی و سرسبزیت…..

و اما تو پسر کوچولوی عزیز و یکی یه دونه من ، من اینجا روزای خوب و

سخت زیادی داشتم،

من اینجا تلاش کردم تو رو خوشحال کنم ، واست یه زندگی خوب (خوب از دید من) فراهم کنم

شاید صد در صد نه اما هفتاد درصدم موفق شدم.

اینم میدونم که  شاید یه روز برگردی و بگی من ایران راحت تر بودم و خوشحال تر!

اما اینا رو  واست مینویسم تا مثل همیشه بدونی که من تو رو تو تک تک لحظه هایی که

تصمیم میگرفتم در نظر داشتم،حتی اگه اون تصمیمات کاملا 

مخالف خواسته تو بود.

کسرا، مامانم، عزیزم ،  زندگی تو این دوتا کشور اینقدر با هم متفاوت ِ که هیچ نقطه اشتراکی نمیتونی

بینشون پیدا کنی!

یکی پر از هیاهو و جنب و جوش یکی لبریز آرامش و سکوت ،یکی پر از زرق و برق و تجمل

این یکی ساده و خالی از بزک و دوزک .

اونجا پر از مهمونی و جشن ، اینجا ساکت و بی رفت و آمد.

کرمان پر شده بود از ساختمان و برج و پل ، گوتنبرگ پر شده از جنگل و چمن و دریاچه

اونجا گرم و اینجا سرد…

خلاصه که به هر چی تو اون کشور نگاه میکردم متضادش رو تو این کشور میدیدم!

نمیتونم بگم کدوم خوبه کدوم بد،اصلا و ابدا.

فقط باید تفاوتاشونُ ببینیم و هر کدومُ جای خودش قبول کنیم

و زندگی کنیم .

و اما دوستان عزیز

بهارتون سرسبز و دلتون شاد

ممنون که همراه همیشگیمون هستید،

خدمتتون عارضم 

رفتیم و برگشتیم، نمیتونم بگم جاتون خالی ، چون خیلیاتون اونجاییدخنده

اما در کل بد نبود خوش گذشت…

روزامون به مهمونی رفتن و خوابیدن و گاهی خرید کردن گذشت.

مریضی هفته اول خیلی اذیتمون کرد تقریبا تا آخرین روزا من که کماکان درگیرش بودم

 اما شکر خدا کسرا بهتر شده بود!

کسرا روزای اول با هیچ بچه ای حرف نمیزد! وقتی ازش پرسیدم چرا حرف نمیزنی جواب نداد!

واسش توضیح دادم مامان بچه های اینجا فارسی متوجه میشن ،حرف بزن!

دقت کردم دیدم اولی که یه بچه رو میبینه ساکت نیگاش میکنه! اگه اون بچه شروع کرد

به فارسی حرف زدن کسرا هم حرف میزنه وگرنه نه!

 

این که میبینید یه بچه آفتاب ندیده است!!!

 

 

روزاش اونجا بیشتر با بابا مهدیش گذشت و تنها بهانه ای که دم رفتن میگرفت 

" میخوام برم خونه بابا مهدی"

 بغض میکرد و من با هر بار بغضش میمردمُ زنده میشدم….

 

 

با ساینا رابطه تقریبا خوبی داشت، البته بهتره بگم ساینا با کسرا رابطه خوبی داشت

و ملاحظه کسرا رو میکرد، اما کسرا…

 

 

 یکی از کارایی که نه تنها تو این مدت که همیشه  از انجام دادنش لذت میبره آتیش روشن کردنه

و تنها کسی که این کارو واسش میکرد دایی محمد بود19.gif

 

 

یه روز قبل از اینکه بیایم سوئد، اومده بودیم تهران، صبح واسه اینکه کمتر بهانه بگیره بردمش بیرون

رفت تو یه نونوایی، دیگه مگه بیرون می اومد!

رفته بود پشت دخل و از مردم میپرسید "چند تا نون میخوای؟"نیشخند

 

 

تا شب ساعت ۱۰ در خدمت آقای نانوا و دوستان بودیم!

چه خجالتی میکشه این بچه ما19.gif

 

اینم اولین لحظه ای که رسیدیدم جلو در خونه امون19.gif

 

 

لحظه اول خیلی خوشحال شد، مثل مامانش یادش اومد سوئد کجا بود!!!!نیشخند

و اما  فعلا که حاضر نیست مهد بره و من مجبورم باهاش برم و بیام تا ببینیم خدا چی میخواد!

 

 

این فسقلی که اینجور پوشیده همونیه که تو زمستون با زیرپوش میچرخیـــــــــــــــــــــــدااا !!19.gif

 

 

divider-193.gif

 

 

 

 

پروردگارا ! مرا از آنان قرار ده که ندایشان کردی، پاسخت گفتند و نگاهشان کردی،

مدهوش جلال تو گشتن