آخرین هفته نوامبر

 

 

چهارده شایدم پونزده سالم بود، خیلی شیطون بود!خیلی…

در هیچ یک از تعریفای مرسوم اون زمان از دختر نمیگنجیدم!بلند میخندیدم، بیخیال سوت میزدم،

موهامُ کوتاه میکردم،دامن کوتاه میپوشیدم،حاضر جواب بودم و دنیا و آدمها رو هم به هیـــــــــــــــــــــــــــچ

حساب نمیکردم!

کی چی میگه؟کی چیکار میکنه؟!

اما مادرم نمیتونست بیخیال باشه!حساس بود، به روش خودش دلنگرانم بود، دعوا میکرد، نصیحت میکرد،

تهدید میکرد….. اما من تو دنیای خودم با منطق خودم داشتم زندگی میکردم!

پشیمون نیستم ، خود مامانمم الان اعتراف میکنه من دختر بدی نبودم!

اما مردم عقلشون به چشمشون بود و مادر من از هیچی به اندازه حرف مردم نمیترسید.

لابه لای حرفاش گاهی میگفت مادر الهی بری یه جایی که اینقدر خوش باشی که اینقدر خوش باشی

که خدا میدونه و بس، فقط بگی مامان دلم واسه شما تنگ شده منم بگم نه مادر، جات خوبه ، همونجا باش!

در جوابش میخندیدم و میگفتم:من؟من بگم دلم واسه کسی تنگ شده؟ اوووووووو چه حرفااااااااااااا…

و دوتایی میخندیدیم.

از قضا روزگار چرخید و چرخید و چرخید و درست پونزده سال بعد نفرین مادرم گرفت!

از تمام اون یک میلیون۶۰۰ هزار متر مربع سرزمین مادری دلم فقط هوای خونه پدریمُ میکنه!

جایی که توش زن نیستم، همسر نیستم، مادر نیستم…

دختر لوس یکی یه دونه ایم که مامانش میپرسه شام فسنجون واست درست کنم؟

و من عاااااشق فسنجونم.

و حالا بعد از  مدتها تمام اون خونه سه هفته پیش من بود، اینجا تو سوئد و من چقدر آروم بودم!

راحت بودم، بیخیال بودم!

دلم پر میزد که برگردم خونه، چون میدونستم یه نفر هست که تو خونه منتظره تا برگردم.

نمیدونستم کسرا چیکار میکنه؟کی میره مهد؟چجوری لباس میپوشه؟کی میاد خونه….

و تمام این خوشی به چشم بر هم زدنی تموم شد و رفت.

و چقدر رفتن سخت بود!

همیشه اونی که میرفت من بودم! استرس سفر و شوق رسیدن به خونه و زندگی، جایی برای ناراحتی

از جدایی نمیذاشت، اما اینبار من موندم و دیدم که دارن میرنハート+くるくる のデコメ絵文字

 

اگه بخوام از اون روزا بگم ،هر لحظه اش خوشایند بود و تعریف کردنی واقعا 

روزای خیلی خوبی داشتیم شکر خدا .キラキラ のデコメ絵文字

 

 

باهم میرفتیم، پارک، جزیره، خرید، کتابخونه ، کنسرت …

گاهی با مامانم  قدم میزدیم تا کنار دریاچه، از دار دنیا حرف ميگفتیم و میشنیدیم!ハートリボン のデコメ絵文字

قسمت جالب ماجرا این بود که مامان و بابام وقتی اومدن اینجا وهمه چیُ دیدن میگفتن ما همیشه فک میکردیم

که دریاچه   یه جای ساکت و خلوته که هیچ کس نمیاد، یه راه باریکه خاکی داره که 

 فقط شما دو نفر از فشار تنهایی میرید اونجا و….

چنان مرثیه سرایی این دونفر میکردن که من از تعجب دست کشیدم رو سرم که شاخ در نیاورده باشم!؟

آخه چرا یه همچین فکری میکردید شما!

همه میان ، میرن، قدم میزنن، با بچه هاشون دوچرخه سواری میکنن،میدوئن،

شنا میکنن، آتیش روشن میکنن و….

من بد مینوشتم؟!فک کنم از ترس اینکه جنبه پز دادن پيدا نكنه ، دیگه از اینور افتادمخنده

ما رو باش، از سر مرحمت این نی نی وبلاگ جوری عکس میگرفتيم که کسی تو عکس نباشه!

تازه کلی هم به خودم افتخار میکردم که عجب شاهکاریم مـــــــــــــــــــــــــنقه قهه

بعد اونا فک میکردن ما از تنهایی داریم دق میکنیم!!!!!!!!

ما چی فک میکرديم ننه بابامون چه برداشتی کردن!

خلاصه که از قراری سوئد بسیار جای قشنگ و دلبازیه بسیار آرومه آدمای مهربونی داره و….

اگه از نوشته های من چیز دیگه ای برداشت کردید شرمنده!انشالله سوئدیا هم

حلالمون کنن!ハート のデコメ絵文字

 

 

 

در  کل به ما واقعا خوش گذشت! برای کسرا هم خیلی خوب بود!

با افتخار  مامانمُ به همه تو مهد معرفی میکرد و میگفت mormor (مادربزرگ) و از اینکه  خانواده

در کنارش بود احساس خوبی داشت.

از همه چی مهمتر ، بعد از اون سفر کسرا قبول کرد  که سوئد جاییه روی زمین که بقیه هم میتونن بیان .

گاهی ما میریم گاهی اونا میان و همچنان زندگی ادامه داره!آرام

 

 

بعد از رفتن مامان اینا برنامه زیاد داشتیم، سالگرد ازدواج، تولد مامانی، شب هالووین…

بعضیاش سه نفره بود و بعضیاش شلوغ پلوغ تر花 のデコメ絵文字

 

 

البته واسه هالووین تو مهد هم مثل هر سال برنامه "کدو درست کُنون "داشتنخندونک

که البته مونیکا خیلی اصرار داشت که اسمش کدو هالووین نیست ، هالووین یه جشن سنتی امریکایی که

ما هیچم خوشمون نمیاد .ما فقط به مرده ها ادای احترام میکنیم!متوجه اید که؟!!!!ウサギ+ハート のデコメ絵文字

 

 

مابقی روزها هم که آروم ، آروم میگذره و یه تاریخ میشه رو تقویم .

سرتونُ در آوردم، مرسی که مثل همیشه همراهمید.

 

و پاییز ثانیه ، ثانیه می گذرد.

یادتان نرود…

اینجا کسی هست

که به اندازه تمام برگهای رقصان پاییز برایتان آرزوهای خوب دارد1

 

 

 

 

————————

http://mydream01.persianblog.ir/   1