پدرم

 

 

این جمله امشب عجیب منُ بهم ریخت، مجبورم کردم ساعتها بشینم و فک کنم

به خودم به کسرا به پدرم

تاحالا پیش نیومده بود در مورد خانواده ام بخوام اینجا بنویسم اما این جمله یه جورایی قلقلکم داد تا بخوام بگم 

و کجا بهتر از این چهار دیواری اختیاری مجازی؟؟!!!

 

زندگی تو سوئد یا به عبارتی تو غربت بهم این فرصتُ داد تا بتونم آدما رو از دید سوم شخص ببینم

بهم یاد داد آدما رو یک طرفه قضاوت نکنم،انصاف داشته باشم، مهربون باشم، گذشت داشته باشم.

بر همین اساس اگه امروز بخوام پدرمُ توصیف کنم میگم

مرد قویه، کتاب زیاد میخونه و من کتاب خوندنُ از اون یاد گرفتم

اولین بار که دیدم  پول ساعتها کارشُ داد تا یه شاهنامه بخره با خودم گفت : چه آدم بیفکری!

اما امروز میفهمم عجب کار درستی میکرد! عجب آدم درستی. . .

خوراکش جدول حل کردنه، تنها یادگاریش تو خونه من یه جدول کتیبه است که یادش رفت ببره.

ساعتها بدون اینکه گذر زمانُ بفهمه غرق میشد تو این دنیای متقاطع .

مهندس زمین شناسیه اما بدرد کار دولتی نمیخورد واسه همین کار آزادُ شروع کرد!

صنایع چوب 110 سر برگ اولین فاکتوراش بود، پدرم نجاره ،به زبان عامیانه.

بد قول بود، اما کارش دقیق بود و حرف نداشت.

تلخ ترین خاطره زندگیم

حوالی هفت سالگیِ ، یه شب سرد زمستون ساعتی که از نیمه شب گذشته بود.

هنوز جلوی چشممه، رده خون، قطره قطره، چادر گل دار

مامانم ،نگرانی که تو چشماش موج میزد، شصتی که به عادت همیشه موقع فک کردن میذاشت 

زیر چونه اش ، سه چهار بار رفت و اومد ، این رد چیه؟

وقتی چشمامُ باز کردم دیدم جلوُ بیمارستانم همه گریه میکردن،چی شده؟

چهارتا انگشت دست راست پدرم قطع شده  بود از بند دوم!

هیچ دکتری نتونست پیوند بزنه ، ریختن دور، این جمله مامانم تو گوشمه، به دکتر میگفت دست راستشه

دیگه نمیتونه هیچ کاری بکنه، کارش چی میشه و. . .

اما پدرم نا امید نشد،گفتم که قوی بود، انگار نه انگار یه بند انگشت داره، هم زیباتر مینوشت و هم بهتر کار میکرد

اما روزگار باهاش مهربون نبود، شاید چون مرد نامهربونی بود، بداخلاق بود.

نه!ببخشید منصافه تره  بگم تند اخلاق بود.

شاید چون کارش زیاد بود، فشار روش زیاد بود ،مسئولیتش زیاد بود

هر چی که بود مدارا نمیکرد و این تنها عیب پدرم بود.

به عادت تمام دخترای نوجوون ازش فاصله گرفتم ، عاشق این بودم که

باهاش فوتبال ببینم یا با هم پیاده راه بریم ،اما سر ناسازگاری باهاش داشتم .

بیخبر از سرد و گرم روزگار همیشه به مامانم خرده میگرفتم چرا باهاش ازدواج کردی؟چرا سیگار میکشه؟

چرا کار آزاد داره؟ چرا ازش طلاق نمیگیری؟ ای داد بیداد، امان از روزگار. . . 

امروز اما از هردوشون ممنونم که بودن و ساختن ، کم و زیاد ،بالا و پایین هر زندگی داره

به دو چیز تو زندگیم افتخار میکنم، نیت خوب مادرم و نون حلالی که پدرم بهمون داد.

بودن پدر یعنی امنیت حتی اگه اخلاقش تند باشه،

بودن پدر یعنی چهارچوب یعنی در و پیکر حتی اگه سیگار بکشه.

از قضا همسن و سالم دختر خاله ای داشتم (و دارم) ته تغاری خونه، پدرش معتاد بود، نه معتاد به سیگار!

رسما ت*ر*ی*ا*ک میکشید، اما این دختر پر بود از عشق پدر، پر بود از مهربونی پدر!

بعدها که تاثیر حضور  پدرُ دیدم،فهمیدم پدر حتی اگر معتادم باشه بودنش بهتر از نبودنشه!

دارم از بودن و نبودن پدر یا مادر تو شرایط نرمال و واقعی حرف میزنم نه خیلی آرمانی و رویایی نه خیلی

کف خیابونی و درب و داغون،کاملا واقعی، با یکی دوتا عیب و یکی دو تا حسن.

و این واقعیت که گاهی یه مرد میتونه پدر فوق العاده ای باشه اما همسر خوبی نباشه و حتی یه زن

میتونه همسر خوبی باشه اما عروس فوق العاده ای نباشه

پس ای کاش آدمها رو از هم دریغ نکنیم به صرف قضاوتامون.

شکسپیر میگه بودن یا نبودن؟

من میگم تا زمانیکه میتونیم باشیم،چرا نباشیم؟