اولین تجربه وبلاگ خوانی

سلام

دیشب داشتم در مورد وبلاگ کسرا  و تبدیلش به سایت با بابایی

صحبت میکردیم که یهو پرید وسط بحث که چه خبره اینجا. شما دارید در مورد چی حرف میزنین

یه مطلب خیلی قدیمی رو که با یه تخم دایناسور عکس داشت باز کردم و نشونش دادم

یکم از مطلب خوندم

خیلی خوشش اومد اصرار که بازم بخون.

خوندیم و رفتیم جلو خوندیم و ادامه دادیم تا رسیدیم به قسمتای مهد کودک و دردسرایی که اوایل واسه مهد رفتن داشتم باهاش

یه چند خطی که خوندم گفت عجب کارای بدی میکردم

دلم یه جوری شد گفتم خوب کوچیک بودی و منم بی تجربه

بااشاره ریز پدر دیگه قسمتای خیلی بدشُ سانسور کردیم  بیشتر از این عذاب وجدان نگیره

در کل تجربه جالبی بود

خیلی با اشتیاق و کنجکاو

گاهی هم متعجب که این من بودم آیا

خوشحالم خاطراتشُ نوشتم

شاید نه خیلی با جزییات اما همینکه گاهی عکسی رو میدید و میگفت من اینجا رو یادمه

من این تراکتورمُ یادمه،واسه  همه مون جالب بود

و جالبتر اینکه دیدم چقدر الان فرق داره با اون پسر کوچولوی بازیگوش 5 سال پیش

الهی

همه از تو ترسند و من از خود ، از تو همه نیکی دیده ام و از خویش همه بد

در دل های ما جز تخم محبّت مکار و برتن و جان های ما جز الطاف و مرحمت خود منگار