داستان صبح های کسرا

 میدونی گلم صبح که مامانی میاد سرکار شما کجا تشریف دارید؟

گفتم شاید دلت بخواد بدونی؟ ما یعنی منو بابایی وتازگیها آقا کوچولو طبقه بالا خونه بابابزرگی اینا زندگی میکنیم

( بابای بابایی) خدارو شکر از اونجایی که خدا کسرا کوچولو رو خیلی دوست داره و نمیذاره

بهش سخت بگذره پارسال یعنی سال 1389 بابابزرگیه کسرا بازنشسته شدن و

امسال با آغوش باز نوشون نگه میدارن

یعنی بندگان خدا تورودر بایسی گفتن باشه ما نگه میداریم

البته از اونجایی که کسرا خیلی نازه وهمه خیلی زود عاشقش میشن هیچ اجباری در کارنیست

وباکمال میل مواظبت هستن

   وقتی من وبابایی می ریم سرکار کسرا ی نازنازی کله صبح میره پایین خونه بابابزرگی واونارو با جیغای فرابنفشش بیدار میکنه niniweblog.com

اما اونا با مهربونی نازش میکنن ارومش میکنن بغلش میکنن بهش اسباب بازی می دنniniweblog.com

خلاصه کلی لوسش میکنن من می دونم که خیلی دوسش دارن

از خوش شانسی دیگه کسرا اینکه عمه جون کسرا که خیلی دوسش داره هم تازگیا درسش تموم شده و تقریبا تمامه صبحها پیش کسرا ست وباهاش بازی می کنه که حوصله این آقا پسر سر نرهniniweblog.com

عمو کسرا هم وقتی از سر کار میاد کلی صداها واداهای عجیب غریب درمیاره و کسرارو میخندونه هی بهش میگی چطوری عموniniweblog.com

بابابزرگی هم کسرا رو میزاده توکالسکه ومیگردونه niniweblog.com

مامان بزرگی هم واسش غذا درست میکنه بهش په په میده باهاش حرف میزنهniniweblog.com

 تازه یه وقتایی که خواب تشریف دارید مابیدارتون نمیکنیم تا خدای نکرده خدای نکرده بد خواب نشید  میریم مامان بزرگی رو صدا میزنیم میان پیشت تا بیدار شدی نترسیniniweblog.com 

 باید اعتراف کنم من واقعا خیالم راحته که پیش اونا هستی گلم 

اگه قرار بود بری مهد یا پرستار داشته باشه  دائم نگرانت بودم

اینم از داستان صبح کسرا که مامانی نیست