کسرا و چوب…

 

 

اگه شما هم از اون دسته افرادی هستید که با خودتون فکر میکنید

خدارو شکر کسرا اومد ایران و دست از خرابکاری و دق مرگ کردن مامانش برداشت، باید بگم

سخت در اشتباهید!!!

کماکان اگه یه لحظه از این نیم وجبی بند انگشتی غافل بشم تمام خونه رو به هم میریزه

بعد باید بیامُ باقالی جمع کنم…

"چوب و دوباره چوب و همیشه چوب "این فعلا شعار زندگی کسراست!

البته مورد استفاده اش الان کمی فرق کرده

اما ،در ردیف علایق درجه یک کسرا همچنان پیشتاز میدان است.

 

چوبُ  میربزه تو گلدون

 

با چوب پوست پرتقال و برمیداره

 

چوب میریزه تو سینی باهاش بازی می کنه

 

نیگا چه جوری نشسته…

خلاصه کلا خودشُ با چوب سر گرم میکنه و البته همیشه هم 

به این آرومی و بی خطری نیست!

دستش برسه تو سر و کله یه نفر هم میزنه و…

در مجموع اینجا آروم  ِ خیلی کاری به کار من نداره

خیلی دلش میخواد بره خونه پدر بزرگش ،تقریبا هر روز از خواب که بیدار میشه شروع میکنه

"میخوام برم خونه بابا مهدی ،میخوام برم خونه بابا مهدی…"

گاهی اوقات تا شب سرگرمش میکنم که همیشه هم مزاحم اونا نباشه

اما گاهی ،دیگه از دستم در میره و مجبورم میکنه زنگ بزنم بیان دنبالش

امیدوارم خیلی اذیتشون نکنه

دلمان برای همسرمان هم تنگیده(اینم شد زندگی که ماداریم؟!!!!)

                                         خدایاراضیم به رضای تو