ما و روزگار…

 

 

آخرین دقایق تعطیلات آخرهفته مون هم داره میگذره و به خاطره ها میپیونده.

تعطیلات بدی نبود اما چنگی هم به دل نزد.

اینجا عصرای جمعه رو برعکس ایران خیلی دوس دارم چون میدونم دو روز تعطیلی مشت داریم،

اما تا چشم به هم میزنیم تموم میشه.

جمعه عصر که رفتم دنبالش دیدم داره به الکساندر یه کتاب ُ نشون میده و میگه look!

خیلی تعجب کردم!

چون من بخاطر تاکیدی که مونیکا واسه یادگرفتن زبون مادری داشت فقط با کسرا فارسی حرف میزنم!

معتقدن اگه زبان مادری رو درست یادبگیره بقیه زبون ها (حالا هر تعداد)

به راحتی بعد از زبان مادری مثل دونه های

مکعب، میشینن روی هم و بالا میان، اما اگه زبان مادری رو یاد نگیره…

و بدترین اتفاق زمانی میافته که با بچه با دو زبان به صورت قاطی حرف بزنن

مثلا "اون book رو بیار واسه من"!!!!

این دیگه فاجعه است ، بچه در واقع  هویت زبانی نخواهد داشت.

فقط یه سری کلماتُ بدون اینکه در ذهنش شکل بگیرن و یا معنای

خاصی واسش داشته باشن، تکرار میکنه.

بحثش خیلی مفصل ،جالبه که شنیدم خیلی هم تو ایران باب شده که بچه ها رو

میفرستم مهدهای دوزبانه و از سنین پایین کلاس زبان و…

خیلی خوبه اگه تو سن مناسب باشه ، زمانیکه بچه زبان مادری رو کاملا

متوجه شه ، اینجا با اینکه خیلی واسشون مهمه که همه زبان سوئدی رو یاد بگیرن

اما تاکید اولشون بر زبان مادری،به عنوان اولین خشت از ستون یادگیری زبان ِ.

بحث از کجا به کجا رسید؟ ببخشید،خلاصه با بابایی که صحبت کردم دیدم بعله کارتونای زبان اصلی

آخرش کار خودشُ کرد و بچه ما به جای ببین میگه look.

 متوجه شدم تو خونه نمیگه،درست میگه، میگه "نیگا"،یا "ببین" شاید

فک کرده الکساندر با اون زبون حرف میزنه !

چی بگم؟!

یه چیزه جالب در مورد کسرا که خیلی واسه همه عجیبه ، اینه که این فسقلی نه انگلیسی رو متوجه 

میشه نه سوئدی رو ، اما واسه تماشای تلویزیون ترجیح میده انگلیسی نگاه کنه!

ینی یه برنامه رو اگه  هم به زبان سوئدی داشته باشیم هم انگلیسی و حق انتخاب داشته باشه

انگلیسی روانتخاب میکنه!

چرا ؟ نمیدونم!

 موضوعیست  جالب…

 

بعد از مهد امر فرمودن بریم پارک تا بازی کنم

 

 

divider-184.gif

 

 

 یکساعتی در خدمت آقا بودیم واومدیم خونه ، شام خوردیم ،البته ایشون اینجا شام خوردن

 

 

شنبه صبح هم رفتیم تا کنار دریاچه مون،جای روزای بی جاییمون!نیشخند

من نمیدونم درک این موضوع خیلی سخته، که آقا جان "آب ،یخ زده مرغابیا رفتن یه جای گرم"؟!!!

شاید بیش از۱۴بار من و بابایی این جمله رو واسه کسرا در جواب این سوال که "مرغابیا کجان ؟"گفتیم.

دقیقا ۱۴ بار…

 

 

یکی دو ساعتی اونجا بودیم و تا موقع ناهار با بابایی رفت دوچرخه سواری،

اما بعد از ناهار روزگار  ما رو سیاه کرد

از بس نق زد….

باهاش پازل بازی کردم، بغلش کردم ، نازش کردم و….

دستشُ  نمیدونم کوبوند به کجا کبود شد، ورم کرد ، واسه اونم یک ساعتی گریه کرد.

خلاصه شنبه ای بود در نوع خود بی نظیر، تا تموم شد فک کنم دو سه روزی طول کشید!!!!!!

اما امروز باز بهتر بود،با بابایی رفتیم دانشگاه و تو خیابون چرخی زدیم،

ناهار خوردیم و …

 

 

نمیدونم این مدل شلوار سر کردنُ از کجا یاد گرفته،کم کم دارم به این نتیجه میرسم که انجام بعضی

کارا واقعا باید تو ژن آدم باشه

 

 

در مجموع خوبیم،شاکریم و ممنون از لطف خدا

الان کنارم نشسته داره با گوشیم پازل حل میکنه.

خدایا شکرت.